دل نوشته های مریم

ماجرای شهربازی

1394/3/20 11:04
نویسنده : مریم
159 بازدید
اشتراک گذاری

نی نی عزیزم هنوز خدا قابل ندونسته شمارو بفرسته پیشم خبر خوب اصلا ندارم نی نی الناز جون برگشت پیش خدا. خدا میدونه چقد ناراحت شدم فقط احساسشو من درک میکردم بد وضعیتی هستش امیدوارم و از خدا میخوام هرچی زودتر باردار شه و نی نی شو سالم بدنیا بیاره

یک دوهفته پیش شام رفتیم باغ الناز جون اینا خیلی خوش گذشت ولی بخاطر الناز واقعا نارحت بودم آخرشب با شیوا -احسان(پسرعمه باباجون + همسر مهربونش) محمد و معصومه و هستی و باران ( پسرعموی باباجون + همسرش مهربونش و 2تا دختر گلش) + الهه جون که میشه دخترعموی بابا جون رفتییم شهربازی دالفک niniweblog.comچند تا بازی رو سوار شدیم که 2تاش تا حد مرگ ترسونده منو و اقعا فکر کردم زنده پایین نمیامسوال اون بالا احساس کردم معصومه سکته کرده مردهخندونک شیوا که تمام مدت اینجوری بودخندهسکوتniniweblog.com و من وقتی اومدم پایین به این حالت سبزniniweblog.comو بعدش با این حالت با پرویی تمام رفتیم سینا 5بعدی و عااااااااای بود همه اینجوری بودم niniweblog.comبعدش برگشتیم خونه همه رفتن کرج منو باباجون الهه جون موندیم من با این حالم گفتم اگه برم خونه مامان بزرگت میترسن رفتیم خونه عمو باباجون که من خییییییییلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوسشون دارم محبتکه میشه همون خونه الهه جون اینا وقتی رسیدم  آبلیمو خوردم خوابیدم ساعت 3 بود رسیدم و تا صبح niniweblog.com به این حالت خوابیدم

اولین و آخرین بارم بود اون بازی ها رو سوار شمniniweblog.com

ممون میعاد عزیزم بخاطر من از سفرت به قم و جمکران که از طرف شرکت بود گذشتی تا منم احساس تنهایی نکنم niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

مهربان ترین همسر دنیا عاشقتم بووووووووووووووووووووووووووووووووسniniweblog.com  niniweblog.com

نی نی عزیزم منتظرم بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووسniniweblog.com niniweblog.com

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)