ماجرای شهربازی
نی نی عزیزم هنوز خدا قابل ندونسته شمارو بفرسته پیشم خبر خوب اصلا ندارم نی نی الناز جون برگشت پیش خدا. خدا میدونه چقد ناراحت شدم فقط احساسشو من درک میکردم بد وضعیتی هستش امیدوارم و از خدا میخوام هرچی زودتر باردار شه و نی نی شو سالم بدنیا بیاره
یک دوهفته پیش شام رفتیم باغ الناز جون اینا خیلی خوش گذشت ولی بخاطر الناز واقعا نارحت بودم آخرشب با شیوا -احسان(پسرعمه باباجون + همسر مهربونش) محمد و معصومه و هستی و باران ( پسرعموی باباجون + همسرش مهربونش و 2تا دختر گلش) + الهه جون که میشه دخترعموی بابا جون رفتییم شهربازی دالفک چند تا بازی رو سوار شدیم که 2تاش تا حد مرگ ترسونده منو و اقعا فکر کردم زنده پایین نمیام اون بالا احساس کردم معصومه سکته کرده مرده شیوا که تمام مدت اینجوری بود و من وقتی اومدم پایین به این حالت و بعدش با این حالت با پرویی تمام رفتیم سینا 5بعدی و عااااااااای بود همه اینجوری بودم بعدش برگشتیم خونه همه رفتن کرج منو باباجون الهه جون موندیم من با این حالم گفتم اگه برم خونه مامان بزرگت میترسن رفتیم خونه عمو باباجون که من خییییییییلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوسشون دارم که میشه همون خونه الهه جون اینا وقتی رسیدم آبلیمو خوردم خوابیدم ساعت 3 بود رسیدم و تا صبح به این حالت خوابیدم
اولین و آخرین بارم بود اون بازی ها رو سوار شم
ممون میعاد عزیزم بخاطر من از سفرت به قم و جمکران که از طرف شرکت بود گذشتی تا منم احساس تنهایی نکنم
مهربان ترین همسر دنیا عاشقتم بووووووووووووووووووووووووووووووووس
نی نی عزیزم منتظرم بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس